داستان یک قفسه کتاب زشت

وقتی من بزرگ می شدم ، مادر من یک قایقران حرفه ای گاراژ بود (و هنوز هم هست). او هر روز چهارشنبه صبح زود بیدار می شد (زیرا آن زمان شروع فروش گاراژ بود) و با خواهرش بیرون می رفت.

این پست در پوشه‌ی قفسه كتاب بازسازي شده ذخیره شده است