من هر روز وقتی چای می‌ریختم یادش میفتادم که چقد این چای رو وسط روز دوست داره، و یه لیوان دیگه اضافه می‌کردمو می‌رفتم پیشش! یه روزی که رفتم بهش سر بزنم با حالت کلافگی و بی حوصلگی وقتی که داشت به تلفنش جواب می‌داد گفت"میشه بری مهسا، من راحت نیستم" من ناراحت شدم، وا رفتم، حس کردم تمام اون استکان‌ها یک جا شکستن! تو مسیر برگشت، تمام اون روز مدام فکر می کردم به کارهایی که براش کردم به همون چای‌هایی که ریختم به لحظه هایی که از خنده ریسه رفته بودیم باهم، به وقتایی که چقد حسش نبودو پای حرفاش نشستم! ولی نمی دونستم حقو به کی بدم؟! من که به خواست خودم براش چای رو می بردمو یادش بودم! یا اون که همه من رو محبتمو و همه چیز رو ندید! فرداش بهم زنگ زد"مهسا امروز چای نمی‌خوری؟!" می بینی اصلا حتی یادش نبود حتی ندید و نفهمید که من چقدر ناراحت بودم! گفتم:"الان با دوتا چای پیشتم" شبیه این قصه شاید بارها و بارها براتون پیش اومده باشه اما این ماجرای کوچیک برای من دوتا درس داشت یک اینکه ملاحظه کنیم حرمت نگه داریم، حرفایی که به زبونمون میاد که می‌تونه قلبی یا حرمتی رو بشکنه! و درس دوم، مهربان باش بی اونکه منتظر برگشت باشی! من چای می‌بردم چون از بودن کنارش لذت می‌بردم، چون دوست داشتم، چون این من بودم! مهسا! شاید خوب و بد ذهن من با خوب و بد ذهن دیگران فرق داره! و درس اصلی اینکه مهربان باشیم!همین♥️ #مهسا_وحدتی پالتو پیچازی از: @avizhedesign @avizhedesignnew ♥️ #دل_نوشت #پالتو_شیک #کافه_گردی #کافه_مدرن #استایل_پاییزی #استایل_شیک #تفکر_مثبت #ذهن_زیبا #ژست_عکس #ژست_خوب